زهي کلک تو اندر چشم دولت کحل بيداري

شاعر : انوري

به عونش کرده مدتها جهانداران جهانداريزهي کلک تو اندر چشم دولت کحل بيداري
ز راي تست بينايي ز بخت تست بيداريمجير دولت و دنيا و اندر ديده‌ي دولت
سپهر عفو و خشمت نقشبند عزت و خواريجهان مهر و کينت وجه ساز نعمت و محنت
که نور آفتاب آنجا نگردد جز به دشواريبه آساني فکندي سايه‌ي حشمت بر آن پايه
نهايت را درو سرگشته ديد از چه ز بسياريبزرگيهات را روزي تصور کرد عقل کل
نبيند تا قيامت هيچ مستي پشت هشيارياگر بر گوهر مي سايه‌اي افتد ز پاس تو
ستاند سايه از پس رفتن خصم تو بيزاريوگر داند که تشريف قبول خدمتت يابد
نگر تا خويشتن را کمتر از عالم نپنداريتو آن صدري که عالم را کمال آمد وجود تو
کسي کاندر بيابان اين دهد طبع مرا ياريدر اوصاف تو عاجز گشته‌ام يارب کجا يابم
کند با کشتهاي تشنه بارانهاي آذاريز لطف آن کرده‌اي با جان غمناکم که در شبها
چو اقبال تو در عالم نمي‌گنجم ز جباريبه تشريف زيارت رتبتي دادي مرا کاکنون
وليکن چون کنم لنگي همي پويم به رهواريمرا اندازه‌ي تمهيد عذر آن کجا باشد
که رخت کبريا هرگز به چونان کلبه‌اي آريترا لطف تو داعي بود اگرنه کس روا دارد
نزول مصطفي نزديک بو ايوب انصارينزولت نزد من بود اي پيت از پي مبارک‌تر
که هرگز کس پشيماني نديدست از نکوکاريهمين مي‌کن که جاويدان مدد باد از توفيقت
يکي رادي دگرچه راستي پس چه کم آزاريسه عادت داري اندر جمله‌ي اديان پسنديده
الا تا باد را از عنصرش زايد سبکساريالا تا خاک را از گوهرش خيزد گران سنگي
که چون آتش به برتر بودن ازگيتي سزاواريرواني باد فرمان ترا چون آب در گيتي
که تا دوران گيتي را به کام خويش بگذاريبمان چندان که گيتي عمر در عهد تو بگذارد
مخالف سرخ‌رو از نعمتي نه از نگونساريموافق مضطرب از نکبتي نه از طربناکي